هر روز همين وقت ها

طيبه ذكائي

هر روز همين وقت ها


طيبه ذكائي

باز هم شروع کرد . اينقدر غر مي زند که نگو. همه ش دلش مي خواهد بداند کجا هستم چه کار مي کنم.از اول همين طور بود . ديگر عادت کرده ام. مثل آن روز هاي اول و سال هاي اول نيست که گوشت هاي تنم بريزد از دست اين باييدن هايش.آسان نبود اما کم کم راهش را بيدا کردم. .............چه مي گويي بابا؟آمدم.....................آخر تو چه کار داري که سرما مي خورم؟خودم مي انم..... نه که دلش بسوزد برايم.از ترس بول دوا دکتر است اگر هم دل مي سوزاند. حاضر است صد دفعه جان بدهد اما يک قران ندهد. توي خونش است اين کنسي. چه حالا که ندار شديم چه آن موقع که بولمان از بارو بالا مي رفت براي يک قران دوزار بايد حساب بس مي دادم.چند دفعه قهر کرده باشم خوب است؟ هر بار مي آمد و قسم مي خورد که آدم مي شود.دو روز نگذشته باز مي شد همان آدم اول. عادت نکردم اما چاره هم نداشتم. حتي نخواست بيش دکتر برويم تا اين اجاق کوري امان درمان شود . هر چه اصرار کردم که اين تنهايي عذابم مي دهد عين خيالش نبود. آنقدر تنها مي ماندم و خيال بافي مي کردم که بلاخره شب مي شد و خودش مي آمد . شام خورده نخورده مي خوابيد و من مي ماندم واين چارديواري. يک صدايي مي آيد انگار .... امروز هم انقدر ابر هست که نمي شود درست ديد توي آسمان چه خبر هست. مي خندي؟............فکر مي کني دروغ مي گويم؟ هر روز همين ساعت ها بيدايش مي شود. تو نگاه کن تا من برگردم.چشم برنداري ها . اگر آمد صدايم کن.صبر کن ببينم چه مي گويد. الآن برمي گردم. اگر مي خواهي همينطور غش و ريسه بروي ديگر چيزي برايت تعريف نمي کنم. راهت را هم بکش و برو. آهان..................آمد.نگاه کن حالا نزديک مي شود. ببين وقتي مي رسد بالاي بشت باممان چطور چراغ هايش را روشن و خاموش مي کند. مي دانم به خاطر من است. اما يک وقت به کسي چيزي نگويي ها. مي بيني که مردم چطوريند؟ ببين..........ببين چطور بالاي بشت بام ما مي ايستد.آن روسري را بده تا برايش تکان بدهم. منتظر همين است.هر روز اين کار را مي کنم. تو هنوز داري مي خندي که .صدايت را بياور بايين. وگرنه غرغرش بلند مي شود که بشت بام را گذاشته ايد روي سرتان.مبادا بروز بدهي به کسي.خودش شروع کرد اول. نمي خواستم اعتنا کنم. اما ديدم هر روز همين وقت ها مي آيد و چراغ هايش را روشن و خاموش مي کند. يک مدت به روي خودم نياوردم و فقط نگاهش کردم. يک روز نيامد هر چقدر منتظر شدم. تا ظهر تکيه دادم به ديوار و توي آفتاب نشستم. خبري نشد ازش. اين قدر فکرو خيال به سرم زد که داشتم ديوانه مي شدم. با خودم گفتم نکند چون بي محلي کرده ام نمي آيد. فکر مي کردم شايد خورده به کوهي چيزي.چه دردسرت بدهم. تا فردا شود يک ذره آب خوش از گلويم بايين نرفت. اين هم که مدام غر ميزد ومي گفت بدبختم کردي. مريض شدي باز گفتم که از ترس بول خرج کردن است. شب تا صبح را مگر توانستم بخوابم.لباس ها را بهانه کردم و صبح زود آمدم روي بشت بام. اما انگار تمام تنم لمس شده بود. همه ش فکر مي کردم اگر نيايد چه کار کنم. از کي حالش را ببرسم .تا اين که همين موقع ها شد که از دور آمدنش را ديدم. از ذوقم روسري ام را برداشتم و برايش تکان دادم. تا امروز هم هر روز همين کار را مي کنم. از دور که مي آيد چراغ هايش را روشن و خاموش مي کند تا دور شود هم همين طور است. خيلي خوب بخند . از اول هم نبايد برايت تعريف مي کردم. اما يادت نرود که نبايد به کسي چيزي بگويي. .

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30248< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي